چهارشنبه 101 تیر 1 , ساعت 5:9 عصر
همچو آونگی آویزان
در مرکز زندگی
در رقصم میان شادی غم
فراز و فرود
عقل و جنون
بلاتکلیف... گاهی چون غنچه گلی
که میل شکفتن دارد و آفتابش نیست
من در نبض زندگی
پرم از اظطراب این رفتنها..
بازگشتنهای تکراری
و میل رفتنی دیگر
تو ... اما
همیشه نبض بارانی
نوری ..شوری
تو آفتاب جاودانی
میتوان با تو ایستاد..زمان را در طاقچه
c
به صندوق سپرد
و فارغ از این پاندول تکرارهای بی پایان
دل سپرد به ترنم صدای تو
و بر تار گیسوانت
نغمه خواند از باور بودن
کافیست تو باشی
تو باشی تا مرکز این آونگ را
در میان دو چشمان زیبایت
بر پا ساخت
و رقص زندگی
هیجان بودن میان شور چشمانت باشد
نوشته شده توسط ali | نظرات دیگران [ نظر]