پنج شنبه 92 آبان 9 , ساعت 2:33 عصر
وعده ام بر قدمت بود چو جانی که نشد
انتظار دل مـــــن بود نه آنــــی که نشد
دلبر آن سود بس ازنکته که نتوان گفتندل بر آن بودکــه چیند ز معانی که نشد
دامنی فضل و هنر گـوشه ی ویرانه نهانگرچه چاک است زدیوانه گمانی که نشد
زخـــمِ غــم مدعیان خــرد از جهلم زدچشم من بود بدان تیر و کمانی که نشد
باغبان همچو امیدش گلی ازجان پروردهــر دوشد بارِگران کارِ گرانی که نشد
هرگــــزم صُلحِ نظـر با دَمِ میثاقی نیستکه نه آتش بسش از سوزِ فغانی که نشد
شب درازاست وتماشای تودرساحت صبحپار و امســـال و تمنای زمـــانی که نشد
خوش درآ از دلِ این آتش گرم دیجورکه خُنک می وزدت بادِ خزانی که نشد
ترک سر گفتن و از فکـر کُله بگذشتنکِلک را بـود بدان فرِّ بیانی کـــــه نشد
[font=Zar][/font]
نوشته شده توسط ali | نظرات دیگران [ نظر]